ستاره ی تنها

عاشقانه

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

   فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز
 

   فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز
 

 

سلام دوستای گلم به وبلاگ من خوش آمدید.

 

این دکلمه هایی  که میشنوید با صدای آقای رضا قاسمی با اجازه خودشون گذاشتم. بقیه

دکلمه ها رو تو این وبلاگ دانلود کنید :        meyenaz.mahtarin.com    

 

بعضی از متن های این وبلاگ نوشته ی آقای مهدی لقمانی است برای دیدن متن ها ی دیگر به

سایتdaftareshghe.com

 

نظر یادتون نره.

                                               

 

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1398برچسب:,ساعت11:10توسط محدثه | |

 


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

 

 

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با

تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم


تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری

نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من

خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت

زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید

پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!


دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده

بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر

نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام

بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

قلب

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..

آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا

هیچوقت حرفاشو باور نکردم…


+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت15:48توسط محدثه | |

 


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

 

 

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: “می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید،

اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟”

خداوند پاسخ داد: “از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو

نگهداری خواهد کرد.” اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه: “اما اینجا در بهشت، من

هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.”

 

خداوند لبخند زد: “فرشته تو برایت آواز می‌خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را

احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.”

کودک ادامه داد: “من چطور می توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟”

 

خداوند او را نوازش کرد و گفت: “فرشتة تو، زیباترین و شیرین‌‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است

بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.”

 

کودک با ناراحتی گفت: “وقتی می‌خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟”

 

 

اما خدا برای این سؤال هم پاسخی داشت: “فرشته‌ات، دستهایت را درکنار هم قرار خواهد داد و به

تو یاد می‌دهد که چگونه دعاکنی.”

کودک سرش رابرگرداند وپرسید: “شنیده‌ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می‌کنند. چه

کسی از من محافظت خواهد کرد؟”

- “فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.”

 

کودک با نگرانی ادامه داد: “اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی‌توانم شما راببینم، ناراحت

خواهم بود.”

خدواند لبخند زد و گفت: “فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهدکرد و به تو راه بازگشت

نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو خواهم بود.”

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می‌شد. کودک می‌دانست که باید به

زودی سفرش را آغاز کند.

او به آرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید: “خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشته‌ام

را به من بگویید.”

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: “نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد. به راحتی می‌توانی او را

مادر صدا کنی.”

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت15:44توسط محدثه | |

 


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

الو؟؟… خونه خدا؟؟ … الو… سلام کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟


مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟


پس چرا کسی جواب نمی ده؟


یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس. بله با کی کار داری کوچولو؟



خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده.بگو من می شنوم .کودک متعجب

پرسید: مگه تو خدایی

 

؟من با خدا کار دارم …

هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم .


صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟


فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی می

تونه تو رو دوست نداشته باشه؟


بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید

وباهمان بغض گفت :


اصلا خدا باهام حرف نزنه گریه می کنما…


بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛


بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو…دیگر بغض امانش را بریده بود

بلند بلند گریه کرد وگفت:


خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو

خدا…


چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟


آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه

فراموشت کنم؟


نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟


مثل خیلی ها که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.


مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم.


مگه ما باهم دوست نیستیم؟


پس چرا کسی حرفمو باور نمی کنه ؟


خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه این طوری نمی شه باهات حرف زد…


خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت:


آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش می کنه…


کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب می کردند


تا تمام دنیا در دستشان جا می گرفت.


کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان می خواستند .دنیا برای تو کوچک

است …


بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی…


کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.

 

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت15:39توسط محدثه | |

 


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

 

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید

 

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

 

دلیلشو نمیدونم …اما واقعا”*دوست دارم

 

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟

 

چطور میتونی بگی عاشقمی؟

 

من جدا”دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم

 

ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی

 

باشه.. باشه!!! میگم… چون تو خوشگلی،

 

صدات گرم و خواستنیه،

 

همیشه بهم اهمیت میدی،

 

دوست داشتنی هستی،

 

با ملاحظه هستی،

 

بخاطر لبخندت،

 

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

 

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت

 

پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون

 

عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

 

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

 

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری

باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

 

گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم


اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم

 

اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو

 

بودن وجود نداره

 

عشق دلیل میخواد؟

 

نه!معلومه که نه!!

 

پس من هنوز هم عاشقتم

 

نظره تو چیه؟


+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت15:36توسط محدثه | |

 


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای

ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و

«حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در

تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،

داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل

رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و

شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی

برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی

نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و

همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد

جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا

می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب

داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت

کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می

دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن

لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و

بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.


+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت15:33توسط محدثه | |

 


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

عکس های رومانتیک و عاشقانه تیر 90

 

 

هیچگاه لحظه جداییمان را حتی در خواب نیز ندیدم.


زندگی را بدون تو یک کابوس میدیدم ، آنقدر تو را دوست میداشتم که قلبم


 هیچ احساسی به جز تو نسبت به هیچکس و هیچ چیز نداشت.


دنیا را با تو زیبا میدیدم و هر شب اگر از دلتنگی خوابی به این چشمهای خسته


 و گریانم می آمد ، به شوق دیدار با تو به خواب میرفتم.


تو رفتی ، اما عشق در قلب من همچنان زنده است و قلب مرا می سوزاند.


هنوز هم یک مجنونم و منتظر تو هستم ای لیلی بی وفا.


این رسمش نبود ای بی وفا! محبت و وفا را از تو آموخته بودم ، معنای عشق


را تو به من یاد دادی ، اما اینک از دید تو  دیگرعشقی وجود ندارد.


سخت است وداع با کسی که لحظه به لحظه به یاد او بودی و تمام زندگی تو بود.


به خدا این رسمش نبود  قلبی که دیوانه وار تو را دوست میداشت را بشکنی.


دلت از سنگ نیز سنگتر است.


ای تنها بهانه برای زنده بودنم ، حالا دیگر بهانه ای برای زنده ماندن ندارم.


به چه عشق و امیدی زندگی کنم؟ خوشبختی؟ موفقیت؟


خوشبختی را با تو میدیدم و موفقیتم در گرو عشق تو بود.


تا اشک میریزم به من میگویی بچه ای و تا ابراز علاقه ای کنم به من میخندی


 و هیچ احساسی نسبت به من و اشکهایم نداری.


تمام متنهایم در این دفتر عشق را همه از بی وفایی های تو نوشته ام و همه


 صفحات این دفتر پر از غم و دلتنگی های من است.


دفتر عشقی که اینک یک دفتر پر از غم است.


دفتر غمم را باز میکنم و زین پس تنها از غم ها و تنهایی و بی وفایی های


 تو می نویسم. پس بخوان ای مخاطب ، بخوان و درد مرا بفهم.

او که باید دردم را بفهمد دلش سنگ است و یک ذره احساس محبت و عشق 

در وجودش نیست . او که باید بخواند نمی فهمد عشق چیست، شکستن یک


  قلب چه دردیست. آری او که باید بخواند دیگر لایق  این دفتر عشق و متنهایم نیست.



+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت15:0توسط محدثه | |

 


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

 

 

 

در تنهایی خود لحظه ها را برایت گریه کردم

در بی کسیم برای تو که همه کسم بودی گریه کردم

در حال خندیدن بودم که به یاد خنده های سرد و تلخت گریه کردم

در حین دویدن در کوچه های زندگی بودم که ناگاه به یاد لحظه هایی که بودی و اکنون نیستی

ایستادم و آرام گریه کردم

ولی اکنون می خندم آری میخندم به تمام لحظه های بچگانه ای که به خاطرت اشک هایم را

قربانی کردم

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت14:58توسط محدثه | |

 


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

 

 

انتـــــــــــــــــــــــــــــظار ...

 


شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهیه . اما معنیش رو شاید سالها طول بکشه تا بفهمی !

 

تو این کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شیر می خواد!

 

تنهایی ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا امیدی ، شکنجه رو حی ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛

 

هق هق شبونه ؛ افسردگی ، پشیمونی، بی خبری و دلواپسی و .... !


برای هر کدوم از این کلمات چند حرفی که خیلی راحت به زبون میاد

 

و خیلی راحت روی کاغذ نوشته میشه باید زجر و سختی هایی رو تحمل کرد

 

تا معانی شون رو فهمید و درست درک شون کرد !!!

 

متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد... و قبل از همه ی اینها متنفرم

 

از انتظار ... از انتـــــــــــــــــــــــــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت14:47توسط محدثه | |

 


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

 

غـروبـا میون هــفته بر سـر قـبر یه عاشـق

 

    یـه جوون مـیاد مـیزاره گـلای سـرخ شـقایـق

 

        بی صـدا میشکنه بغضش روی سـنـگ قبـر دلدار

 

             اشک میریزه از دو چـشـمش مثل بارون وقت دیدار

 

 

                  زیر لب با گـریه مـیگه : مـهـربونم بی وفایـی

 

            رفتی و نیـسـتی بدونی چـه جـگر سـوزه جـدایی

 

        آخه من تو رو می خواستم اون نجـیـب خوب و پاک

 

   اون صـدای مهـربون ، نه سـکــوت ســرد خــاک

 

تویی که نگاه پاکت مـرهـم زخـم دلــــم بـود

 

    دیدنـت حـتی یه لـحــظه راه حـل مشکـلـم بود

 

         تو که ریـشه کردی بـا من، توی خـاک بی قراری

 

              تو که گفتی با جـدایی هـیـچ مـیونه ای نداری

 

                   پس چـرا تنهام گذاشـتی توی این فـصل ســیاهی

 

                      تو عـزیـزترینی اما یه رفیـق نــیـمه راهــی

 

                          داغ رفتنـت عـزیـزم خط کـشـیـد رو بـودن مـن

 

                              رفتی و دیگـه چـه فایده ناله و ضـجـّه و شیـون

 

                         تو سـفر کردی به خـورشـید ،رفتی اونور دقایق

 

 

                   منـو جا گذاشتی اینجا با دلی خـســته و عاشـق

 

               نمـیـخـوام بی تو بمـونم ، بی تـو زندگی حرومــه

 

              تو که پیش من نبـاشـی ، هـمـه چـی برام تمـومه

 

              عاشـق خـسـته و تنها سـر گـذاشـت رو خاک نمناک

 

              گفت جگر گـوشـه ی عـشـقو دادمـش دسـت توای خاک

 

                 نزاری تنها بمونـه ، هــمـدم چـشـم سـیـاش باش

 

                     شونه کن موهاشو آروم ، شـبا قصـه گو بـراش باش

 

                       و غـروب با اون غـرورش نتونسـت دووم بـیـــاره

 

                          پاکشـیـداز آسـمـون و جاشـو داد به یـک سـتاره

 

                              اون جــوون داغ دیـده با دلـی شـکـسـته از غـم

 

                              بوسـه زد رو خـاک یار و دور شد آهسـته و کم کم

 

                              ولی چند قدم که دور شد دوباره گـریه رو سـر داد

 

                              روشــــو بــر گــردونـــد و داد زد

 

                              بـه خـدا نـمــیـری از یاد

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت14:44توسط محدثه | |