ستاره ی تنها

عاشقانه

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

 

 

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت

و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر

ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس

خوشبختی می کرد…

 

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی

را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره

ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می

گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط

می شد.


در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در

پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می

نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ

کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.


روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد

نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال

تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در

تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.


دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال

فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و

بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.


دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در

 تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است.

چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به

چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.


زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج

کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم

اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در

حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر

بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف

زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر

دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب

خودتان باشید.


زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با

پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد

سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت:

دوست هستیم، مگر نه؟


پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.


چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی

اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره

زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و

گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟


پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا

را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟


مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک

جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.


پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟


پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟


کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

 

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که

بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.


+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت14:43توسط محدثه | |

 


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

غمگین ترین عکس دنیا (بیا تو اگه گریه ت نگرفت)-

 

 

ديدم دلم گرفته


هواي گريه دارم


تواين غروب غمگين


دور از رفيق و يارم

ديدم دلم گرفته


دنيا به اين شلوغي


اين همه آدم اما


من کسي رو ندارم


ديدم غروبه اما


نه مثل هر غروبي


پهناي آسمونه


هرگز نديده بودم

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت14:41توسط محدثه | |

 


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

 

غمگین ترین عکس دنیا (بیا تو اگه گریه ت نگرفت)-

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت14:40توسط محدثه | |

 


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

 

 

کمی تا قسمتی ابریست چشمان تو انگاری

 

 

سوارانی که در راهند میگویند می باری

 

 

تو را چون لحظه های آفتابی دوستت می دارم

 

 

مبادا شعله هایم را به دست باد بسپاری

 

 

مبادا بعد از آن دیدارهای خیس و رویایی

 

 

 

مرا در حسرت چشمان ناز خویش بگذاری

 

زمستان بود و سرمایی تنم را سخت می لرزاند

 

 

و من در خواب دیدم در دلم خورشید می کاری

 

 

هوا سرد است و نعش صبح روی جاده می رقصد

 

 

عطش دارم بگو:

 

 

کی بر دلم یک ریز می باری....

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت14:37توسط محدثه | |

 


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

 

میدونم دوستم نداشتی اینو از چشات میخوندم

ولی شبها توی گریه بخدا دعات میكردم

 

یه روزی یادمه گفتی كه چقدر من مهربونم

حرفت و خاطره كردم گوشه دلم نوشتم

 

حرفای اون شب آخر هیچوقت از یادم نمیره

گفتی ما باید جدا شیم برو پیش یكی دیگه

 

دل من یه دریا خون بود ولی حرفام پر تردید

آخه من خوب میدونستم كه شما دوستم نداشتید

 

من ولی گفتم برو كه بیخودی اسیر نمونی

عشق زوری كه نمیشد اگه میخواستی میموندی

 

آخ كه چه جادویی داشتن اون دو تا چشم سیاهت

دلم و بدجوری برد اون صورت زیبا و پاكت

 

آخ كه تو چه ظلمی كردی به دل ساده و تنگم

مگه من چی خواسته بودم تو خودت بگو عزیزم

 

من بجز صداقت و عشق هیچ چیزی نخواسته بودم

ولی تو تنهام گذاشتی آخ كه من چه ساده بودم

 

آخ چقدر دلم گرفته واسه اون همه صداقت

واسه این قلب صبورم كه فرستادیش به غربت

 

طفلكی آخه تو اون شهر هرجا میرفت تو رو می دید

دیگه داشت دیوونه میشد داشت تو غصه ها می پوسید

 

من آوردمش تو غربت تا شاید آروم بگیره

تا شاید با دوری از تو خاطرات رو دور بریزه

 

ولی انگار خاطراتت واسه من همیشگی شد

راه دیگه ای نمونده ، شایدم خاك چاره ای شد

 

راستی یه چیزی بپرسم اگه ناراحت نمیشی

من برات بازیچه بودم یا عروسك قدیمی

 

رسم دنیامون همینه عروسك كه كهنه میشه

یه عروسك قشنگ تر میاد و جاش و میگیره

 

حالا با عروسك جدیدتون خوش میگذره

یا اونم قدیمی شد رفتید پیش یكی دیگه

 

دل من گلایه بسه بذار اون زیبا بمونه

لا اقل میون شعرام مثل گلها پاك بمونه

 

مثل اون گلهای مینا كه همیشه خوب و پاكن

شایدم گلهای یاسی كه رو دیوار حیاطن

 

آره بیوفا منم من! تو همیشه باوفایی

تو برام جلوه عشقی ،آره تو خود خدایی


+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت14:33توسط محدثه | |

 


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

 

مي دونم محاله با تو بودن و به تو رسيـدن

مي دونم که خيلي, سخته ديگه خوابت و نديدن



رفتنت مثل يه کابوس

زندگيم مثل يه خوابه

تو کوير آرزوهام تورو داشتن, يه سرابه                آه آه آه...

رفتني ميره يه روزي, من از اول مي دونستم


کااش نمي شدم خرابت, کاش مي شد, کااش مي تونستم


تو بدون, تا ته جاده, يه کسي چشاش به راهه

اوني که مثل يه پاييز, تک تنها بي پناهه

آه آه آه

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت13:25توسط محدثه | |

 


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

 

درست یک سال پیش بود که با هم آشناشدند

 

 فرزاد و فرانک ترم آخر دانشگاه بودند که فرزاد به فرانک پیشنهاد ازدواج داد

 

 فرانک با اینکه او را به خوبی میشناخت اما مثل همیشه در کارش تامل کرد و از فرزاد به مدت یک

هفته فرصت خواست تا به او فکر کند فرزاد هم با علاقه ای که با او داشت این فرصت را به او داد

اما خدا می داند که این یک.. هفته را چگونه سر کرد همه ی هم و غمش فرانک بود خلاصه یک

هفته سپری شد اما هفته ی دوم وقتی فرزاد پا در دانشگاه گذاشت با همه ی. شور و شوقی که

داشت با پدیده ی جالبی روبه رو شد او فرانک را با یکی از هم دانشگاهیان دید که از دانشگاه

بیرون رفتند فرزاد لحظه ای احساس تنهایی کرد و بعد از آن اشک ریخت در همین موقع سایر

دانشجویان گرد او آمدند تا او را آرام کنند اما فرزاد به آنها مجال نداد و به دنبال فرانک رفت اما او

نتوانسته بود آنها را گیر بیندازد و گمشان کرده بود فرزاد دیگر احساس می کرد که آن همه احساس

عشق از وجودش رخت بسته و دیگر هیچ علاقه ای به فرانک ندارد اما آیا می توانست او را فراموش

کند ؟ هرگز نه فرزاد بعد آن ماجرا سخت بیمار شد او حتی چندین روز به دانشگاه نرفت تا اینکه

خبر بدی شنید شخصی که فرزاد او را نمیشناخت ادعا کرد که فرانک با کس دیگری ازدواج کرده و

از فرزاد خواسته او را فراموش کند اما این سخن. موجب شد تا فرزاد بخواهد که فرانک را فراموش

کند درست شش ماه از آن ماجرا گذشته بود که فرانک به در منزل فرزاد آمد فرزاد وقتی در را باز

کرد و او را دید در را به رویش بست و پشت در تا می توانست. اشک ریخت اما فرانک التماس کرد تا

در را بگشاید. خلاصه فرزاد با آن همه احساس تنفر از فرانک در را باز کرد اما به او نگاهی نکرد

فرانک به فرزاد گفت که برای تمامی کارهایش دلایلی دارد فرزاد فهمید که فرنک شش ماه تمام را

درگیر بیماری سختی بوده و تمامی هر آنچه شنیده جز گزاف بیش نبوده فرانک به فرزاد گفت که

نمی خواسته با گفتن حقیقت او را ناراحت کند و دیگرعمری برایش نمانده و باید برود و تنها دلیل

آمدنش این بوده که عشق خود را ثابت کند بعد از آن سخنان دیگر گریه به فرزاد مجالی نداد او با

اشکهایش فهماند که معنای واقعی عشق را دریافته و دیگر ناراحت نیست و نام فرانک تا ابد در

قلبش می ماند…

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت13:23توسط محدثه | |

 


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

 

تو دستات گرمه می دونم ولی دستای من سسته


چرا غمگینی و اشکات، تموم جونت و شسته


حالا که اومدی پیشم، بیا بی گریه و زاری


حقیقت رو بهت میگم، جوابم کردن انگاری...

 



بزار پات و روی قلبم، نزار دست روی احساسم


به جای گریه و زاری، یه کم دعا بکن واسم


تموم دکترا گفتن همین روزاست که می میرم


نمی دونن دوام شوک نیست، نباشی جون نمی گیرم


نبر ولتاژش و بالا، نزن شوک من دلم خونه


همین جایی که شوک میدی، دلم نیست خونه ی اونه!


حالا قدرت و می دونم، گرچه فرصتی نمونده


قربون دلت برم که تورو تا اینجا کشونده


اگه قسمت موندنم بود تورو تنها نمی زاشتم


می گفتی بمیر می مردم، که نگی دوستت نداشتم

 

ببخش که بودن واست همیشه دردسر داره


همه میگن امیدی نیست ولی دعات اثر داره


صدات و می شنوم آره، چشام اشکات و می بینه

وقتی داد می زنی پاشوووو، به قلبم خیلی می شینه


نکن گریه گل نازم داره اشکات حروم میشه


به جم دعام بکن زود باش، ملاقاتت تموم می شه

کاش می شد یکی بتونه، من و از خواب در بیاره


مگه میشه مرده باشم، وقتی که اشکام می باره


اگه حسرت تو دارم، اگه سرد و بی قرارم

تورو با چشمای گریون، به خدامون می سپارم

نمی گم برات می میرم، چون واسه تو زنده بودم


نمی گم عشق منی تو، چون تویی همه وجودم


اون دنیا جام خوبه خوبه، دلم واسه خوشی تنگه


اون خدا که من می دونم، حتی آتیشش قشنگه




لالالالا لالالالالا لالالا لا لالالالا لالالالالا 
لالالالا لالالالالا لالالا لا لالالالا لالالالالا 
لالالالا لالالالالا لالالا لا لالالالا لالالالالا 
لالالالا لالالالالا لالالا لا لالالالا لالالالالا

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت13:15توسط محدثه | |

 


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

 

 

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت

 

نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت

 

دلداده اش را “  با او چنین گفته بود :

 

« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای

 

یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »

 

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

 

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

 

و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را

 

آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست

 

دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :

 

« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

 

دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :

 

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

 

دلداده اش هم نابینا بود

 

و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست

 

دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند

 

و در حالی که از او دور می شد گفت

 

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»

 

 

دوستان خوبم :

 

هستند کسانی که  فقط به آن اندازه که به شما احتیاج دارند

 

به شما احترام میگذارند ، و چه سخت است . . .

 

باخت زندگی ، باخت عشق . . .

 

به خاطر . . . ؟


+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت13:13توسط محدثه | |

 


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

 

 

 

 

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض

کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از

نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را

باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه

میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با

خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار

دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی

را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :





سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه.

کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم

میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف

بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم

چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا

نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی

می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می

دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت.

حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه

سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون

لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه

چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه

روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.



یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر

گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی

که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز

یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست

عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به

عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست

آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو

یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای

دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه

مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید

لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می

خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه

می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو

سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو

دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی

که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون

بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به

قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم

بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ

دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که

فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 4 / 1390برچسب:,ساعت13:10توسط محدثه | |